مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

باده یا باشه!

عزیزدلم این روزها اگر سوالی بپرسمت که راغب به انجامش باشی این گونه جوابم میدهی... مبین بریم سیب بخوریم؟ بریم تو اتاقت بازی کنیم؟ بریم بهت بیسکوییت بدم؟ بریم باهم حموم اب بازی؟و... تو: باده؟ (باشه) با تکان سر به کنار گاه شک میکنم...به اینکه من سوال پرسیدم یا تو...و جوابت میدهم : باشه!!! تو میخندی و میگویی: بُدّو ..بُدّو شیرینی این روزها بکامم بـــــــاد! شکرالله ...
17 دی 1391

نوش جانت...

مگر نه اینکه تو همان نوزاد تازه از بهشت امده که بزرگترین فتح دستهایش چرخاندن جغجغه ی صدگرمی آن هم بدون تعادل! ؛ هستی...؟؟ راست دستِ مادر؛ بالندگی هر روزه ات مبارک باشد... و من چقدر میتوانم شاکر باشم..برای توان دستهایت؟! دستهای کوچکی که امروز کاملا مستقل قاشق ، قاشق ...غذا روانه ی دهان میکنند...درست مثل یک مرد! اینکه دستهایم به همین زودی خلع مسئولیت شد...و تو میخواهی که خود نوش جان کنی...هرچه بارِ قاشقت باشد فرقی ندارد...بدون کم و کاست به مقصد میرسانی و این بین قاشقکی من و پدر را مهمان!...و این جابجاییِ جایگاه عجب لذتی دارد....احسنت به این دستهای بهشتی...که کاربلدند.... دلِ دستهایم تنگِ غذا دادنت است فرشته...دلِ ماد...
16 دی 1391

مــــــا و یک دنیا عشق...

حُدین...هُدا..مُمی...مـــــــــــــا ماما...باباجی...نی نی! اینها را از زبان تو شنیدن..یعنی من خوشبخترین زنِ روی زمین هستم! با انگشت اشاره ی چهارسانتی بهشتی ات...روی حروفِ روی درِ اتاق میکشی و درست میگویی حُدین...بابا...هدا ...ماما...ممی...من. چه خوب رسم دلبری میدانی...برای جمع کردن حواس پدر بلنـــــــد میگویی حُدین... و ریز میخندی. هربار بعد از پدر صدایم میزنی... هدا...هدا... تا جانم را از آنِ خود کنی... نمیدانی چه لذتِ لاوصفی در آهنگ صدای تو به وقت ادای نام ماست... صدا کن مرا...صدای تو خوب است نازنینم... مهربانِ بی نظیرِ مــــــــا ؛ توراشاکریم...     ...
15 دی 1391

نقش دست تو

کارمان شده...نقاشی برایت بکشیم...هرچه را که میشناسی و خوب آموخته ای میکشیم و میپرسیم :خوب این چیه؟ و تو چقدر سنجیده جواب میدهی...و من ماتِ لبهای صورتی ات وقت ادای کلمات. و این روزها تو درس پس میدهی..قلم به دست میگیری و دل از من میبری...خم میشوی و صدایم میکنی ماما..که حواسم جمع تو باشد!...خطی میکشی...این دیه؟؟ من چه جوابی دارم؟؟ بگویم رسم عاشقی...بگویم خط عشق؟ بگویم ماهرانه ترین اثر هنری تاریخ مادرانه ام؟میگویمت: درخت... نگاهی به نقشت میکنی و میگویی : نه ...اَبِما!(هواپیما) اشتباه گفتم؟؟ قربان روی ماهت میشوم و تو مثل همیشه راضی...میخندی این روزها دایره هایت حرف ندارند...کمی به بیضی شبیه اند اما برای من گرد ترین حالت ممکن! ...
15 دی 1391

اربعین خورشید

چهل روز گذشت.. اربعین خورشید آمد...حال و هوای چشمانم بارانی است...با هر نوایی که یاد اور غریبی و غربت باشد...سینه ام بغض میکند...دستم یاریش میدهد... و این بین...تو ؛پسر مشکی پوشم...چه خوب هوای دلِ مادر را داری...چه خوب حساب دانه دانه اشکم را داری...چه خوب که میخندی تا بخندم...چه خوب که بوسه ای پاک مهمانم میکنی..                    امـــــــــــــــا ؛ می بینی دل مادر ارام نمیشود...تو هم آرام روی پاهایم جایی برای خود باز میکنی و سینه میزنی و گریه ایی کودکانه... راستی که اگر همسفرِ آن غافله بودیم دل من طاقت خارِ پایت را نداشت بندِ دلم!بمیرم برای دل بانــــــو... السلام علیک یا اباعبدالله الحسین... باشد حسینی شوی مــــــــــادر...که...
14 دی 1391

لحظه های نمکی..

به برکتِ وجود خوشمزه ی پسرک شیرین تر از عسل تمـــــام نمکدانهای خانه ی ما بی سوراخ است....یا به قولی...تا اطلاع ثانوی سوراخ های نمکدان مسدود است! دربشان را باز میکنیم تا نمکِ بی نمکدان داشته باشیم...همه خیس و نمدار!!! این لحظه های نمکی باید خندید.... خوشبختی یعنی دیدن چیز های کوچک...حتی به کوچکی سوراخهای نمکدان! خدا زندگیمان را سراسر این لحظه ها گردان.آمین
13 دی 1391

شیرین زبون

هــــــــــزار ماشاالله لاحول ولاقوه الا بالله بدرقه ی وجودت کوچولوی باهوشم یه لحظه هایی هست که فقط تو خلقشون میکنی.... لحظه هایی مثل وقتی که عمو ابراهیم نمازش رو تموم میکنه و تو بلند میگی: دَمـــــــــو دُ د!( تموم شد) مثل وقتی که زهرا دخترعموم جلوت ظرف میوه میزاره و تو بلند میگی: مَنـــــــون ! مثل وقتی که لباسشویی خونه ی بی بی روشنه و ناراضی میگی: دَرخ نه! (چرخ نه...چرخیدن لباسشویی منظورته) مثل وقتی که مجسمه ی کوچولوت رو میشکونی و میگی: تَنده دُد...اَراب! (کنده شد..خراب) مثل وقتی که میری تو اتاق تاریک و میگی : اُشن! (روشن) مثل وقتی که چیزی رو میریزی و میگی : دَمیس ...دمال...( تمیز...دستمال) مثل وقتی که به خال...
13 دی 1391

اَ بَتین...

انقــــــــدر برای هرکاری تحسینت کردم که این روزها.... برای هرکاری که میدانی عالی و شیرین انجام میدهی میگویی: ماما اَ بَتین... و من هم باید تاییدت کنم و بگویم: آفــــــــرین مامانم. اَ بَتین به پسر یکی یکدونه ی من. فتبارک الله احسن الخالقین
12 دی 1391

اوووبی؟؟

ماشاالله.......یاحق داریم عروسک بازی میکنیم... با پوه بهت سلام میکنم: سلام تو میگی: اوووبی؟ کمی به گوشهایم شک میکنم! دوباره تکرار میکنم...اینبار با انگشتم که با خودکار نقش صورتک خندانی را گرفته... انگشت خندانم: سلام مبین تو: اوووبی؟ انگشت خندانم: من خوبم تو خوبی؟؟ و تو میخندی...مثل همیشه ...فهمیدی که فهماندی ام....که نشان دادی اوووبی را میدانی کجا بکار ببری...و من مثل همیشه عاشق ترت شدم... فدای این لحظه های تکرار نشدنی خاصِ وجودت بهترینِ مادر. شکرالله +اولین بار شب یلدا گفتی...عمه بشرا شنید...یکی دوبار ارام گفتی.... اما این روزها به جا استفاده میکنی! راستی یک ساعتی میشه لباس تنت نیست...نمیذاری...به معنای واقع...
11 دی 1391

خـــــــــدایی

مدتی است تمام ذهنم درگیر است.... فقط برای این جمله ی کوتاه! ***پدر و مادر از بدو تولد برای کودک حکم خدا را دارند*** شانه هایم سنگینی میکند پسر... کاش خوب خدایی باشم؛ منــــــــی که هنوز رسم بندگی نمیدانم! اخر من کجا و بزرگِ مهربان و بخشنده کجا....من کجا و بخشایش گر و ستارالعیوب کجا...من کجا وان کریم بی نقص کجا.... اگر گاهی خوب خدایی نیستم بگذار به حساب بندگی ام... امــــا تو بهترینی مبین....بهترین بنده....پاک و معصوم و بی الایش! خـــــــدا...کمی هوایم را داشته باش... این روزها باید بیشتر بدانم....باید دقیق تر عمل کنم...باید سنجیده بگویم....باید خدایی شوم که چه سخت است.... توکلت علی الله.     ...
11 دی 1391